
حسرت خورَد آن روز را که سبزفامی را گوهر خویش میپنداشت.
خصم طوفان را با تمام صلابتش با ریشخندی به سخره میگرفت.
اما کنون گرَد روزگاران بر تنش بنشسته و با رخی زرد و دلی هراسان از لحظه وداع، دستان نیم گسسته خویش را بر تن بی روح درخت گره زده.
افسوس، ناگاه آرام نسیمی دستان کرختش را جدا میکند و در سکوتی سهمگین پیش چشم همگان او را از فراز به فرود میبرد.
و درختی که میگرید این برگها را، ایستاده و خیره به ما مینگرد
که ای انسان…